۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

رنجنامه و دلنوشته رضا آزموده برای مادرش

برای مادرم و مادران جان باختگان راه آزادی و برابری
خیلیها خبردار نشدند بر شما و مادرانی مثل شما ! چه گذشت !؟
مادر عزیزم , من نمیدانم حس یک مادر چگونه است که همه چیز خود را برای فرزندانش میگذارد و زندگی خودش را فدای سلامتی و رشد و بهبودی و...
آرامش و آسایش و ...........فرزندانش میکند ! و هیچگاه نخواهم توانست این حس را درک کنم , من خیلی از شما یاد گرفتم . و خیلی از ارزشهای انسانی را در شما دیدم و شما همیشه بدون هیچ چشم داشتی و یکطرفه برای ما , از جان و روح خودت مایه گذاشتی ! هیچگاه از دردهای خودت برایمان نگفتی ! برای اینکه ما را ناراحت نکنی ! احساس خودت را نگفتی , وقتی که مصیبتی را برای تو ایجاد کردیم ! آیا تو در ٧٨ سال عمر خودت , یکسال زندگی آرام داشتی !؟ آیا گذاشتند !؟ تو زندگی کنی ؟ نمیدانم از کدام قسمت زندگی تو شروع کنم !؟ ولی میخواهم برای قدردانی از تو و مادرانی مثل تو بنویسم , آخه تو که سواد نداری ! تو که اینترنت و مدیا نمیدانی چیست ! تو که همیشه بدون چشم داشت پرداخت کردی , بدنبال مطرح کردن خودت نبوده و نیستی ! ای کاش میتوانستی خودت حرف دلت را بگوئی ! تو از دردهای خودت نگفتی و نمیگوئی! که مبادا دیگر فرزندانت را آسیب برسانند ! ولی من که میتوانم از تو بگویم . من باید پنج سال پیش از تو و دیگر مادران میگفتم و نگفتم , مرا ببخشید که تاخیر دارم , امیدوارم قادر باشم , گوشه هائی از دردهای شما را به تصویر بکشم .
تو که در شهر زنجان و در یک خانواده فقیر بدنیا آمده بودی ! از همان آغاز وارد این جنگ نابرابر و دنیای بی رحم شدی !
وقتی ده ساله بودی پدرت را به جرم توده ای بودن , پس از سرکوب جنبش آذربایجان , اعدام کردند و مادرت بدلیل فقر ! قادر به نگهداری از دو دختر کوچکش نبود و شما را به خانواده یک روحانی سپرد و شما در آن خانه کلفتی میکردید تا لقمه نانی برای زندگی کردن داشته باشید ! با پدرم آشنا شدی و ازدواج کردی که شاید یک زندگی جدیدی را بتوانی شروع کنی ! ولی پدرم هم مثل خیلی از پدرها , در نظام سرمایه , قادر به ایجاد یک زندگی بهتر برایت نبود ! ولی دلت با فرزندانت خوش بود و البته به دلایل مختلف که شاید الان برای ما قابل فهم نباشد , تو هشت فرزند ( هفت پسر و یک دختر ) بدنیا آوردی . به هر حال آنها را هم در فقر و دردهای خودت شریک کردی ولی هیچگاه نخواستی و نگذاشتی ( تا آنجایی که به تو برمیگشت ) حتی نصف تو هم درد داشته باشند . به هر حال با هزاران امید , داشتی بزرگ شدن فرزندانت را نظاره میکردی ! که انقلاب ١٣٥٧ بوقوع پیوست و تو در آن هیاهو , فکر میکردی انسانهایی که دارند از مستضعفین حرف میزنند ! آمده اند تا نقطه پایانی بر بدبختی های تو و هم طبقه ای هایت بگذارند ! ولی نمیدانستی که آمده اند هر آنچه را هم که داری از تو بگیرند ! یعنی عزیزترینهایت را بگیرند !
از استرسها و نگرانیهایت در جریان انقلاب ٥٧ که دو فرزندت در آن شرکت داشتند بگذریم , منتظر بودی ببینی چه تغییری در زندگی تو و فرزندانت و مردم محروم ایران اتفاق خواهد افتاد !؟ که یکباره با اعدامهای سال ٦٠ و شروع سرکوب شدید نیروهای سیاسی بوسیله رژیم جنایتکار اسلامی مواجه شدی و نگرانی ها و بدبختیها و غم و قصه ها و گریه ها و چشم انتظاری ها و تحقیرها و توهین های مزدوران حکومتی و .............برای تو آغاز شد .
وقتی پاسداران حکومتی ٧ مهر سال ٦٠ وحشیانه به خانه تو حمله کردند و فرزند دوم تو ( علیرضا آزموده ) را با خودشان بردند ! تو چه حالی داشتی؟ بر تو چه گذشت ؟
وقتی پنج ماه , هر روز در فصل سرما , به جلوی زندان اوین و دادسرا و کمیته های مختلف و .............. به همراه پدرم میرفتی , و حتی به تو نمیگفتند پسر تو کجاست ! چه حالی داشتی ؟ بر تو چه گذشت ؟ یادم هست آنروز که پس از پنج ماه ! فهمیدی پسرت زنده هست , چقدر خوشحال بودی و خدایت را شکر میکردی ! اما هر روز به درب منزل نگاه میکردی ! شاید پسرت از در بیاید ! روز شماری میکردی تا دوشنبه بشود ( هر دو هفته یکبار ملاقات بود ) و تو بروی پسرت را ببینی و از زنده ماندنش خوشحال شوی و خدایت را شکر کنی ! من یاد ندارم که هیچ ملاقاتی را تو نرفته باشی ! در سرما و گرما علیرغم اینکه فرزندت میگفت مادر به ملاقات من نیا و خودت را اذیت نکن ! تو به ملاقاتش میرفتی ! در مسیر زندان و ملاقاتها چقدر مزدوران رژیم به تو توهین و بی احترامی کردند و چقدر تو حرفهای بعضی از فامیل و آشنا و همسایه ها را شنیدی و درد کشیدی که نمیتوانی حرفت را بزنی ! به خاطر اینکه نگران دیگر فرزندانت بودی ! تازه داشتی با این درد یکجورهایی کنار میآمدی ! که در مهر ماه سال ١٣٦٦ خبردار شدی پسر چهارمت ( مرتضی ) به عراق رفته و به مجاهدین پیوسته تا با این رژیم مبارزه کند . و نگرانی ها و دردهایت دو برابر شد . چندی نگذشته بود که فرزند سوم و پنجم و ششمت ( رضا و عباس و اکبر ) نیز در فروردین ١٣٦٧ از کشور خارج شدند و سپس به عراق رفتند تا در مبارزه با جمهوری اسلامی شرکت کنند . نمیدانم در این نقطه درد تو چند برابر شد و چگونه آنرا تحمل کردی !؟ ولی میدانم به همین نقطه ختم نشد ! چند ماه بعد وقتی حمله مجاهدین ( عملیات فروغ جاویدان ) با شکست مواجه شد , و بهانه ای شد تا رژیم , هر آن کس را که نتوانسته بود اعدام کند را اعدام کرد . و پسرت ( علیرضا ) از جمله این جانباختگان بود . این جنایتکاران , حتی نگذاشتند تو برای آخرین بار وی را ببینی ! جنازه وی را هم به تو نشان ندادند ! آدرس قبرش را هم به تو نگفتند !
یکماه نگذشته بود که خبر دار شدی پسر ششمت ( اکبر ) در عملیات فروغ مجروح شده و ناپدید ( مفقود ) میباشد , البته ما که در عراق بودیم میدانستیم , اکبر در وسط شهر اسلام آباد اعدام شده و عکس وی را هم دریافت کرده بودیم , اما برای اینکه تو بیشتر زجر نکشی , بهت نگفته بودیم ! البته نمیدانم کار درستی کرده بودیم ؟ یا نه ؟ چون چشم انتظاری و بی خبری هم دست کمی از خبر جانباختن عزیزان نیست . چندی نگذشته بود که در سال ١٣٦٩ همسرت ( پدرمان ) را به جرم همکاری با مجاهدین دستگیر کردند و تو دوباره به جلوی درب زندانها رفتی ! در آن دو سالی که پدرمان در زندان بود , تو چه کشیدی ؟ نمیدانم و چگونه تحمل کردی را هم نمیدانم ؟ تا اینکه وی آزاد شد اما بدلیل شکنجه هایی که شده بود و سلامتی خود را از دست داده بود , طولی نکشید که فوت کرد و تو را تنها گذاشت ! تو چشم انتظار ٣ فرزندت بودی ولی به لطف مجاهدین !!! هیچ خبری از آنها نداشتی ! تا اینکه :
در سال ١٣٨٣ با اشغال عراق بوسیله آمریکا و شرایط جدید تحمیل شده بر سازمان مجاهدین , این امکان برای دیگر فرزندانت فراهم شد تا با تو تماس تلفنی برقرار کنند و پس از ١٦ سال چشم انتظاری ! خبر سلامتی آنها را با صدای خودشان بشنوی , باورت نمیشد و پشت تلفن غش کردی و نوه تو( امیر ) به کمکت آمد و خلاصه فهمیدی دو فرزنت ( رضا و مرتضی ) هنوز زنده هستند ولی از عباس خبری نیست ! هر چه سراغ وی را گرفتی , ما به تو دروغ گفتیم تا تو را ناراحت نکنیم ( باز هم نمیدانم کار درستی کردیم یا نه ؟ ) بله پسرت عباس در سال ١٣٧٩ هنگام بازگشت از یک ماموریت مرزی , با خودروی دیگری تصادف کرده بود و به همراه ٣ همرزمش , جانباخته بودند و تو ٣ سال پیش آنرا فهمیدی ! نمیدانم بر تو چه گذشت و چه کشیدی !؟ وقتی من ( رضا ) پنج سال پیش به هلند آمدم مقداری نفس راحت کشیدی ولی انگار چشم انتظاری تو پایانی ندارد و همچنان سراغ مرتضی را میگیری که ٦ سال هست از وی بی خبری ! من خیلی تلاش کردم با مرتضی تماس بگیرم و به وی خبر بدهم , تو حالت خوب نیست و نگرانش هستی و میخواهی از سلامتی وی خبر دار شوی ! ولی انگار از ما بهتران !!! اجازه نمیدهند و اصلا به درد تو به درد یک مادر کاری ندارند ! نمیدانم دیگر چه بگویم !؟ میترسم اگر بیشتر بگویم ! من را هم در لیست سیاه خودشان اضافه کنند !!! به هر حال نگران نباش , هر کس حساب کار خودش را روزی باید پس بدهد , امیدوارم هر چه زودتر صدایش را بشنوی و وی را ببینی , شاید کمی از دردها و رنجهایی که داری تحمل میکنی , کاهش یابد .
میدانم هنوز گفتنی زیاد داری ! ولی نه من قادر هستم همه آنها را بیان کنم و نه اجازه دادی از آنها خبر دار شوم , به هر حال مرا ببخش اگر کوتاهی کردم و یا دردی به دردهایت (البته نه آگاهانه ) اضافه کردم و یا مرهمی بر دردهایت نگذاشتم , عاشقت هستم همیشه , سالهای سال زنده باشی و شاید وامیدوارم بتوانی لحظه آزادی مردم ایران را ببینی !؟
میبوسمت مادر و میبوسم همه مادران جانباختگان راه آزادی و برابری را
پسرت رضا آزموده ٧ ژانویه ٢٠١٤ هلند