۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

بخش هایی از مقاله‌ی محمد آزادگرنوشته آلبر ممی

بخش هایی از مقاله‌ی محمد آزادگر
نوشته‌ی آلبر ممی

معمولا آنچه از چهره استعمارگر در اذهان است ، ساخته و پرداخته خود استعمارگران و فیلم های سینمایی هالیودی  است وآلبر ممی نیزدر درهمان پاراگراف اول کتاب اش به آن اشاره میکند: بعضیها هنوز خوش دارند که استعمار گر را مردی بلند اندام ، سوخته از آفتاب، چکمه های نیم ساق به پا وتکیه زده بر بیل بشناسند، یعنی که او از کار کردن گریزان نیست. نگاهش به افق دور دست املاک خیره گشته است ودر کشاکش مبارزه با طبیعت، وجود خود را صرف انسانها کرده ، به درمان بیماران واشاعه فرهنگ پرداخته است، خلاصه ماجراجویی است نجیب وپیشاهنگ!
البته ما بایک چهره دیگر استعمار گر نیز آشنائیم: لورنس عربستان ؛ که چگونه نجیب زاده انگلیسی  خانه و کاشانه خود را رها میکند ودر دفاع از عربها با خلفای عثمانی به مبارزه برمیخیزد!

در فصل اول کتاب، ممی به موقعیت استعمار گردر مستعمره میپردازد که چندان شباهتی به استعمارگران ما ندارند. اما ممی تاکید میکند که در ذات استعمار گر تمایل  به فاشیسم ونزاد پرستی است:« در دل  همه ملتهای استعماری جوانه های تمایلات فاشیستی نهفته است.»

« مگر فاشیسم چیست؟ مگر غیر از دستگاه ظلم وفشاری است که بسود عده معدودی میچرخد؟ ماشین سیاسی واداری مستعمره نیز هدفی جز این ندارد. در اینجا روابط انسانی ناشی از سهمگین ترین روشهای استثماراست وپایه های آن بر نا برابری وتحقیر استوار است که ضامنی چون قوای انتظامی به همراه دارد. شکی نیست که استعمار نوعی از فاشیسم است. »( ص79- 80 ) ممی مینویسد:«...آخرین خطی که میتوان در ترسیم چهره استعمار طلب بکار برد نژاد پرستی اوست.عجیب آینکه این نژاد پرستی خلاصه ای است ونشانه ای از رابطه اساسی که استعمار طلب را به استعمار زده پیوند میدهد.»ص87
 ممی پس از توضیحات نسبتا مفصل درباره رابطه استعمار گر واستعمار زده مینویسد:«لااقل وظاهرا کارگری میتواند به طبقه خود پشت پا زند ومقام اجتماعی خویش را دگرگون سازد. لیکن در چهار چوب مستعمره استعمار زدگان را رهایی نیست واستعمار زده هرگز یارای پیوستن به گروه امتیازداران را ندارد. گیریم که ثروتش هم بیشتر باشد، به همه عناوین آراسته شود ونیرویش نیز همه روز افزایش یابد!...بدین ترتیب نژاد پرستی مسئله ای جزئی واتفاقی نیست، بلکه عاملی است حیاتی در تر کیب دستگاه استعمار..ص91-92
دراین رابطه دهها نمونه ومصداق میشود ارایه داد!

 ممی در فصل دوم بطور مفصل چهره استعمارزده را ترسیم میکند که ملت های تحت ستم درایران با این چهره بخوبی آشنایند.
ممی مینویسد که استعمار گران معتقدند که استعمارزده « تنبل وتن پرور»است .استعمار زده هرگز بعنوان فردی مثبت در نظر گرفته نمیشود: استعمارزده چنین« نیست»، چنان« نیست ». استعمار زده هرگز بعنوان فرد مشخص نمیشود وبرای اوحقی جز غرق شدن در مجموعه ای گمنام نیست؛ اینها چنینند..اینها همه شان اینطوریند».
 ممی میگوید استعمارزده کم کم آنچه که استعمارگردر حق او میگوید می پذیرد واز اینجا فاجعه آغاز میشود.« همه میدانند که اصول فکری طبقه حاکم تا اندازه زیادی مورد پذیرش طبقات زیر دست قرار میگیرد، ودر فلسفه مبارزه، تصور وادراکی از دشمن موجود است. باتن دادن به این اصول فکری، طبقات زیر دست نقشی را نیز که به آنان واگذار شده است به نحوی از انحا میپذیرند، وهمین امر یکی از عواملی است که پایداری نسبی جوامع را بیان میکند، زیرا در این جوامع خواه ناخواه ستمدیدگانند که زیر بار ستم میروند.حال با اینکه در مستعمره مفهوم این روابط حکومت ملتی است بر ملت دیگر، باز طرح همان است.» ص 107-108

باز خوانی کتاب چهره استعمارگر وچهره استعمارزده ادامه میدهیم: « باید افزود که استعمارزده رفته رفته گذشته را نیز از دست میدهد، گذشته ای که استعمار گرهرگز به رسمیت نشناخته است، زیرا «همه میدانند که بومی ناچیز اصل ونسبش معلوم نیست؛ واساسا باید فاقد اصل ونسب باشد!» لیکن تنها خطر این نیست . از خود استعمار زده بپرسیم که نام قهرمانان ملی  اوچیست؟ رهبران بزرگ ملتش چه کسانی بودند، وحکیمانش چه کسانند؟ شاید بسختی بتواند دو یا سه نام بر زبان آورد؛ آن هم درکمال بی نظمی،  وهرچه به نسلهای جوانتر نزدیک شویم درکمال نادرستی!استعمار زده محکوم است که بتدریج حافظه خود را از دست بدهد.
خاطره را نمیتوان پدیده ای کاملا ذهنی نامید. همانطور که حافظه هر فردی ثمره تاریخ ووضع طبیعی اوست حافظه هر ملت نیز استوار بر نهادهای آن ملت است.حال نهادهای استعمار زده مرده ومنجمد شده  است واگرهم هنوز برخی از آنها  تظاهر به زندگی مینمایند، استعمار زده دیگر به این نهادها اعتنا ندارد حتی گاهی شرمگین هم میشود: درست مانند احساس شرمی که از یک بنای کهنه ریشخند انگیز دست میدهد 124 -125

آلبر ممی  سئوال میکند:« از  چه راه ملتی میتواند وارث گذشته خویش گردد؟ وخود پاسخ میدهد:  از راه پرورش فرزندان، از راه زبان، این مخزنی که پیوسته به یاری آموخته ها گسترش می یابد واز این طریق است که تاریخ دست آورده ها و خویها، رسمها وپیروزی ها وکردار ورفتار نسلهای گذشته را منتقل  وضبط میکند.» 127

حافظه ای که در مدارس ایران برای کودکان ملل تحت ستم  میسازند «حافظه ملتش نیست، تاریخی که می آموزند تاریخ ملتش نیست»ص127

مالکم ایکس وقتی در زندان شروع به مطالعه تاریخ  میکند میبیند که سیاه هان از تاریخ حذف شده اند. سفیدها سیاه ها را نمینویسند.سفیدها سیاه ها را حذف میکنند. لذا مالکم ایکس نانوشته ها را در لابلای نوشته ها میخواند!

موقعیت نویسنده استعمارزده
« گاهی تعجب میکنند که چرا استعمار زده در زبان مادری ادبیات زنده ندارد. لیکن آیا او میتواند زبانی را که تحقیرمیکند بکار برد؟ همانطورهم از موسیقی ملی و هنر وهمه فرهنگ باستانی خویش رویگردان است! دوگانگی در زبان نشانه ویکی از علل دوگانگی فرهنگ اوست، وبهترین روشنگر این نکته موقعیت نویسنده است.
بدیهی است که شرایط مادی زندگی ، استعمار زده میتوانست بتنهائی اندک بودن شمار نویسندگان را توجیه کند.چه تنگدستی بیرون از حد مردم از پدید آمدن وزیاد شدن اهل قلم سخت میکاهد.لیکن تاریخ به ما نشان میدهد که برای بر آوردن نیاز یک ملت از نظر هنرمند، وجود یک قشر برگزیده کافی است. درحالیکه تحمل نقش نویسنده استعمار زده بسیار سخت است، زیرا او نماینده همگان، در آشکار کردن دوگانگی وعدم امکانات استعمارزده تا حد امکان است.
گیریم که او زبان مادری خود را به اندازه ای آموخته باشد که بتواند در نوشته های خود این زبان را از نو زنده کند وبر همه ستیز درون در بکار بستن این زبان پیروز گردد...برای چه کسی وبرای کدام خواننده خواهد نوشت؟ اگر در این کار لجاج زیاده نشان دهد خود را محکوم می کند؛ چون برای جمعی کر ولال سخن میگوید. زیرا ملت او از سواد بی بهره است وخواندن ونوشتن هیچ  زبانی را نمی داند. اهالی شهر وافراد با سواد تنها با زبان استعمار گر آشنا هستند. پس فقط یک راه وجود دارد وآن نوشتن به زبان استعمار گر است: یعنی افتادن از بن بستی به بن بستی دیگر!
نویسنده باید راه گریزی از این دشواری بیابد. استعمار زده دو زبانه با اینکه اقبال بهره مندی از دوزبان را دارست لیکن بر هیچیک مسلط نیست، واز این روست که ادبیات استعمار زدگان بکندی پدیدار می شود وباید کوشش انسانی بسیار بکار گرفته شود ومهره تاس هزاران بار بچرخد تا شاهکاری نمایان گردد. وتازه پس از این است که دو گانگی نویسنده استعمار زده با چهره ای نو ولی خطرناکتر از پیش، تجلی مینماید.
چه سرنوشت عجیبی که آدمی برای ملتی غیر از ملت خویش بنویسد! وعجیب تر اینکه این نوشته برای کسانی باشد که بر این ملت دست یافته اند؟ چه بسا که لحن خشن اولین نویسندگان استعمار زده همه را به تعجب واداشته است! آیا این افراد فراموش میکنند که برای خواننگانی مینویسند که زبان شان را بعاریه گرفته اند؟ لیکن علت این امر نا آگاهی، حق نشناسی، یا گستاخی نیست. بلکه اینان می‌خواهند یکبار که جرات سخن راندن می یابند، برای همین خوانندگان از احساس ناراحتی وعصیان خویش سخن گویند.آیا میتوان از کسی که  سالها رنج ناسازگاری را کشیده است انتظار سخنان صلح جویانه داشت؟ یا توقع حقشناسی از وام گیرنده ای داشت که بهره ای چنین سنگین می پردازد؟وامی که همواره وام خواهد ماند...
فراموش نکنیم که نویسنده استعمار زده اگر بزحمت زبان اروپائیان یعنی استعمار گران را فرا می‌گیرد فقط برای این است که از این وسیله برای دفاع از خویش وکسان خویش استفاده کند . در اینجا مسئله ناسازگاری یا درخواستهای بیهوده ویا کینه کورکورانه او مطرح نیست،بلکه آنچه مطرح است ضرورتی است، اگر اوهم اقدام نکند روزی همگی ملت اقدام خواهند کرد.ص 132- 133 – 134

پاسخ استعمارزده
«راستی که ظاهر وسیمای استعمار زده خوش آیند نیست. بدیهی است که بار این همه بدبختی را نمی توان بدون آسیب دیدن بر دوش کشید. اگر چه چهره استعمار گر، چهره نفرت انگیز ستمگر است، چهره قربانیش نیز از آرامش وهماهنگی تهی است. باید گفت  آن استعمارزده ای که افسانه های استعمارگر ایجادش کرده است وجود ندارد، لیکن با این حال، استعمارزده را میتوان باز شناخت. زیرا ستمدیده، ناگزیر انسانی است آکنده از کمبودها!
بنابراین چگونه میتوان باور کرد که بعداز این همه بدبختی، استعمارزده باز به موقعیت خویش تن دردهد؟ روابط استعماری را که آفریننده این چهره رنج دیده وپستی گرفته است، بپذیرد؟در درون هر استعمارزده ای خواست اساسی دگرگونی وضع موجود نهفته است. وانکار این نکته مستلزم بیگانه بودن به امر استعمار وکور شدن ازسود طلبی است. از سوی دیگر چنین وانمود میکنند که؛ «خواستهای استعمار زدگان کار چند تنی بیش نیست: چند تن روشنفکر یا چند تن جاه طلب؛ یعنی یا زاده سرخوردگی است ویا نفع شخصی»... در حقیقت اینان میخواهند سرپیچی استعمار زده را به عنوان پدیده ای سطحی بشناسانند، در حالی که این سرباززدن ناشی از موقعیت استعماری است.» ص 142- 143

عصیان
« پس استعمار زده چه باید بکند؟ جز آنکه چون نمی تواند موقعیت خویش را با همراهی وهمکاری استعمارگر دگرگون سازد بکوشد تا از چنگ او رهایی یابد یعنی سر به شوش بردارد.
نه تنها در شورش استعمارزدگان جای تعجب نیست، بلکه عجب در این است که چرا این شورشها فراوانتر وشدیدتر نیستند؟ حقیقت این است که استعمارگر در اینجا هم گوش به زنگ است وبا اخته کردن مدام طبقه برگزیده، با از میان برداشتن آنان که در این وضع دشوار نیز بپا میخیزند، با تبهکاری، با فشار نظامی، هر جنبش ملی را در نطفه خفه کرده و فورا لگدمالش میکند....ص151- 152

ژان پل سارتر درمقدمه ای که بر این کتاب آلبر ممی نوشته است تاکید میکند که« هنگامی که ملتی انتخابی جز انتخاب مرگ خود ندارد وهنگامی که از ستمگران هدیه ای جز نا امیدی نمی برد دیگر چیزی ندارد که از دست بدهد!»
« پس عصیان تنها راه رهایی از موقعیت استعماری است. راهی که گمراه کننده نیست واستعمارزده نیز دیر یا زود آن را در می یابد. شرایط او مطلق است ونیاز به راه حلی مطلق دارد؛ نیاز به بریدن وگسیختن، نه به سازش! اورا از گذشته اش بر کنده اند، راه آینده را بسته اند، سنن وآداب ورسومش در واپسین لحظات است، وامید باز یافتن فرهنگی نو از دست رفته است. استعمار زده عاری اززبان و پرچم وروش فنی وزندگی ملی وزندگی جهانی وحق وظیفه است.هیچ ندارد وهیچ نیست وامید هیچ چیز را در دل نمی پرورد. بایستگی وضرورت اساسی  بودن این راه حل هر روز بیشتر احساس میشود... اگر نگسلی، چگونه میتوانی رهایی یافت؟ واین خود نشانه ای است همه روزه، از انفجار این دور جهنمی. جبر درونی وضع استعماری است که عصیان را فرا میخواند، چون شرایط استعماری اصلاح پذیر نیست ومانند حلقه ای است بر گردن که رهایی از آن در درهم شکستن آن است!»ص 152- 153

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر